سید

عَــزِیـزٌ عَـلَیَّ أن أرَی الخَــلقَ وَ لا تُــرَی

سید

عَــزِیـزٌ عَـلَیَّ أن أرَی الخَــلقَ وَ لا تُــرَی

و من مغرورِ عبادت خودم بودم

| جمعه, ۲ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۵۸ ق.ظ | ۰ نظر

در دوران کودکی علاقه‌ی بسیاری به نماز خواندن داشتم؛ خیلی وقت‌ها در نماز‌های شبانه با پدرم بر می‌خواستم و او را همراهی می‌کردم.
شبی به مهمانی رفته بودیم. پدرم نیمه‌های شب برای نماز برخواست و من هم مشتاقانه برخواستم. پس از وضو گرفتن نماز خواندن را شروع کردم. همه‌ی مهمانان که از دوستان و آشنایان بودند،

اطراف ما خوابیده بودند و من مغرورِ عبادت خودم بودم.
آهسته به پدرم گفتم: «پدر! اینان را ببین، آنچنان خوابیده‌اند که انگار مرده‌اند؛ هیچ‌کدام‌شان از خواب برنخواسته که نمازی بخواند و مثل ما عبادت کند.»
پدرم نگاهی به من کرد و آهسته‌تر گفت: «ای کاش تو هم می‌خوابیدی که مجبور نشوی این‌طور از آنان غیبت کنی و به آن‌ها تهمت بزنی.»

منبع: گلستان سعدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی